جگرگوشه ام و من

طبق آخرین اخبار گزارش شده ار بابایی ،کارت پرواز گرفته اند و پروازم تاخیر نداره فکر کنم ٢ نصف شب برسه خونه.. حیوونکی جگر گوشه ام چقدر منتظر بابایی بود ولی طاقت نیاورد و خوابید.. بابایی هم که تا بیاد دل بکنه از اون ..  طول می کشه دیگه

جگر گوشه ام از بس ذوق داره بابابی میاد حتی صبحانه هم نخورد همیشه با اشتها میخورد خلاصه منم که از صبح هی می گم بابایی میاد هوراااا ..

دیروز وقتی چهار دست و پا دنبال توپش میرفت یه دفعه وایستاد و شروع کرد به تکان دادن خودش به راست و چپ البته تلوزیون روشن بود و احساس کردم با اهنگ تو تلوزیونه!! من که یادش ندادم  نه خیلی حس و حال رقص دارم.. خلاصه خوشم اومد هی دست زدم و نا نا نا گفتم و الان دیگه یاد گرفته با کلمه نانا و دست زدن شروع می کنه به حرکات موزون 

جگر گوشه ام و من چه روزها و شبها رو تنهایی سپری کردیم جگر گوشه ام حتی گاهی که احساسا می کرد ناراحتم یا نگران خودش بازی می کرد و کاری به کارم نداشت چه شبها که از ترس زودی میرفتیم اتاق خواب و سریع درش و قفل می کردم،چه شبهایی که وقتی در کنارم خواب بودی از تنهایی گریه کردم بی صدا.. چه روزهایی که تنهایی رو با تمام استخونهام حتی مغز استخونم تجربه کردم ولی فردا تموم میشه و بابایی برای همیشه میاد پیشمون

دیشب جگر گوشه ام خسته بود و 10.30 خوابید منم اومدم پای اینترنت همین که خواستم ببینم چی به چیه دیدم بیدار شده قبل اینکه دوباره سقوط کنه دویدم بخوابونمش که شروع کرد به گریه وحشتناک انگار جاییش درد بکنه اصلا نمیفهمیدم چکار کنم بابایی تلفن کرد صدای گریه ا ش رو شنید و نگران شد  و گفت دلتنگی باباییش اذیتش کرده کمی بابایی با جگر گوشه ام حرفید و کمی آروم شد دوباره گریه وحشتناک که اخر از اتاق بیرونش آوردم و بردمش همه جای خونه رو ببینه و خودم از یخچال کمی شیر خوردم و .. خلاصه اوردم تو اتاق خواب با توپاش بازی کرد دوباره گریه... چشمم به دستمال کاغذی افتاد و کذاشتم جلوش .. اونهم یکی یکی درش میاورد پارشون میکرد و .. خلاصه تا تمومش کرد و کمی همونجا با...

...

اینم دستمال کاغذی بازی ساعت ١.٣٠ نصف شب ...

شب ساعت 10.30 می برمش اتاق خوای شیرش می دم بخوابه همین که سیر میشه یه لبخند تحویلم میده و میچرخه رو تخت و شروع می کنه به بازی هی از سر و کولم بالا میره از رو بالشها چهار دست و پا میره تا ساعت میشه 11.30-12 که میخوابه

جگر گوشه ام

سلام حال کسی رو دارم که به طرف قبله خوابوندنش و نفسهای آخر و می کشه .. چقدر خسته و بی حالم خدا.. بابایی گفته شنبه می یاد ولی کو تا شنبه من مردم ،حیوونکی جگر گوشه ام هم بی حاله مگه خاله بیاد و باهاش بازی کنه به بابا گفته بودم کم میارم نمی دونم چی بهش بگم .. همش می گه چند روز مونده و کم مونده و تحمل کن و تازه می گه بهش روحیه بدم !!!! چند شبم هست خوابهای بد می بینم کلی نگرانم احساس می کنم پایان داستان زندگیم همین طور تلخ باشه ... کاش یکی پیدا می شد به من روحیه بده، ای خدا....